جدول جو
جدول جو

معنی خوی گرفته - جستجوی لغت در جدول جو

خوی گرفته
(گِ رِ تَ / تِ)
انس گرفته. الفت گرفته. عادت کرده. عید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خو گرفتن
تصویر خو گرفتن
انس گرفتن، عادت کردن، خو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ یا برش پوست و مانند آن، حجامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ اَ کَ دَ)
اظهار کبر نمودن. بخود بالیدن. تکبر کردن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
عادت شده. معتاد. آموخته شده. اعتیاد پیدا کرده. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مأنوس. الفت گرفته. انس یافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کل و کچل. (ناظم الاطباء). موی ریخته. و رجوع به موی ریخته و کچل شود
لغت نامه دهخدا
(یَ فَ دَ / دِ)
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا تَ)
انس گرفتن. الفت گرفتن. مأنوس شدن:
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی (از آنندراج).
، اعتیاد پیدا کردن. معتاد شدن. عادت کردن:
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز.
مسعودسعد.
گفت من چون درین جهانداری
خو گرفتم بمیهمانداری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ گِ رِ تَ / تِ)
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
فرخی.
زین خم گرفته پشت من و ابروان تو.
منصور منطقی (از رادویانی).
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ گُ تَ)
مو گرفتن. مقابل موی دادن. رجوع به مو گرفتن و مو دادن شود
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ / دِ)
کسی که به کوه گرفتگی دچار شده باشد. و رجوع به کوه گرفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
به خوی ددان برآمده. همخوی ددان شده. سبعیت یافته: مسبع،آنکه از صحبت ددان ددی گرفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ کَ / کِ دَ)
عروس شدن. برگزیدن شوهر. شوهر کردن. رجوع به شوهر و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) :
خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای
من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای.
مظفرحسین کاشی (از آنندراج).
کند است به اعضای تنم نشتر فصاد
خون از رگ من نشتر فصاد گرفته.
علی خراسانی (از آنندراج).
، قصاص گرفتن:
انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم
پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن:
نگیرد خون ما آن کینه جو را
اگر صد نیزه از جا جسته باشد.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ گِ رِ تَ / تِ)
گرفتۀ خداوند. آن کس که خدای از او ستده باشد و مراد از آن کسی است که ببلای بد دچار آمده است. کسی که حوادث عالم با او سر ناسازگاری دارد. بخت برگشته. بدبخت: فلانی آنقدر بد می آورد که مثل آن است خدا گرفته باشد. آدم خداگرفته هر کاری بکند غیر آنچه باید واقع میشود. آدم با آدم خداگرفته معامله کند او هم بدآور میشود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
برشته شدن.
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ / تِ)
کسی را گویند که جن با او یار شده باشد و او را ازمغیبات خبر دهد و از ماضی و مستقبل گوید و دزدبرده پیدا کند و هرچیز که در خاطر میگذرانی و ازو بپرسی بگوید و اگر خوابی دیده باشی و آنرا فراموش کرده باشی از او بپرسی جواب گوید و تعبیر نماید و از احوال غایب نیز خبر دهد و بعربی او را کاهن خوانند. (برهان قاطع). جن زده. پریدار. مصروع: یزدان بخش بسرائی فرود آمد، خداوند سرای را گفت بدین شهر شما هیچ کاهن هست یا هیچ پری گرفته ای او را بخوانید، گفت زنی هست او را بیاوردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خطّ معزّمان شده برگ رز از مزعفری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
آنکه خون او را بفصد و حجامت گرفته اند. کسی که خون وی از تن بیرون شده باشد، کسی که فتوای کشتن او را داده باشند، مشرف بمرگ. (ناظم الاطباء) ، آنکه او را حالی غیرعادی پس از قتل نفسی دست دهد. آنکه قتلی کرده و خار خار این قتل او را بوسواس اندازد. (یادداشت مؤلف) ، آنکه قتلی کرده و آن قتل پاپیچ او شده باشد و بقتل رسد. خون گیرشده. (یادداشت مؤلف) ، اجل گرفته. (آنندراج). اجل رسیده
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
عادت کردن. معتاد شدن. خو گرفتن. (یادداشت مؤلف) : اعاده، خوی گرفتن بچیزی. (منتهی الارب) ، تخلﱡق. (یادداشت مؤلف) ، انس گرفتن. الفت گرفتن
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ)
عرق. (تاج المصادربیهقی). عرق کردن:
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد
آن خوی و لرزۀ بی تب چه خوش است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
بدبو و گندیده. و متعفن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری گرفته
تصویر پری گرفته
کس یکه جن با او یار شده باشد و از مغیبات خبر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
حجامت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کیخ گرفته آژیخناک پوشیده از قی مستور از ورقه ار از چرک و ریم: با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی گرفته
تصویر بوی گرفته
بدبو گندیده متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوی گرفتن
تصویر خوی گرفتن
آمخته شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خو گرفتن
تصویر خو گرفتن
عادت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انس گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن، آمخته شدن، عادت کردن، خو کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد
متضاد: رمیده، گریزان، نامالوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد